Archive for دسامبر 2013

A
18 دسامبر 2013

I got an A in the course I was worrying about my grade! yeeeaaay! \:D/ that was fundamentals of IS! yooohoo

نشخوار
12 دسامبر 2013

نشستم توی لابی دانشکده، درس می خونم . هر ۱۰-۱۵ دقیقه یکبار، از توی یکی از کلاس ها صدای تشویق و دست زدن میاد .
برای من که اینجا نشستم و مشغولم به کار خودم، این کف زدن ها هیچ معنی خاصی نداره . اما دارم تصور می کنم برای اونی که احتمالا پرزنتیشن اش رو تموم کرده و براش دست می زنن، چقد حس خوبیه که ارائه کرده کارش رو و تموم شده و داره تشویق میشه و یه استرس از روی دوشش برداشته شده .

و اختمالا معنیش برای نفر بعدی که نوبتش هست که بیاد پرزنت کنه، معنیش یه ۱۰-۱۵ دقیقه پر فشار و استرسه .

و برای استاد چه معنی ای داره؟ و بقیه دانشجو ها ؟

همینجوری الاکی فکر نشخوار می کنم. فقط واسه اینکه به کار خودم رسیدگی نکنم! 😉


6 دسامبر 2013

ماهی گلی قشنگه ها! اما واسه آدمیزاد کسر شان حساب میشه اگه حافظه اش ماهی-گلی-طور باشه! این همه خدای بزرگ و تعالی وقت نذاشته رو خلقت بشر که آخر سر قد ماهی گلی یاد و خاطره داشته باشیم که

انگار …
6 دسامبر 2013

انگار باهاش بهم زدم . یه نخی قیچی شده تو دلم . عکساشو نگاه می کنم. عصبانیت میاد سراغم . دلخوری . همه چیز رو دوباره مرور میکنم و میام اینجا که بگم : انگار باهاش بهم زدم …

آیا ؟
3 دسامبر 2013

خیلی سعی کردم خونه ام رو خونه کنم . از پوستر دخترک قاصدکی بگیر تا مبلمان و اسباب و وسایل و کوسن های قرمز روی صندلی و اون سه تا شاخه بامبو … تا پیکسل های به دیوار آویزون شده و حوله خوشگل ماهی دار برای دستشویی . حالا احساس ویرونی می کنم . برای خودم و خونه ای که تلاش کردم بسازم .. حالا می فهمم که مبل  و میز و صندلی نو و خوشگل کافی نیست . تو کاربوندیل همه وسایلم دست دوم بود، اما هیچ وقت موش نیومد  و من چقد دوستش داشتم . چقد خوشحال بودم . هیچ شبی آواره خونه دیگران نشدم . و از این خونه بدم میاد . با همه کوسن های قرمز و فوتان قرمز و سه تا بامبو . بیزارم از این که بی خانمانم کرده . که نمی تونم برم توش زندگی کنم . که دو روزه خیال راحت رو ازم گرفته ..  .

احساس می کنم دارم سقوط می کنم . یعنی می تونم دوباره خونه پیدا کنم ؟ دوباره خونه بسازم ؟ دوباره پامو بندازم روی پام و چای بخورم و به فوتانم تکیه بدم ؟ و نگران موش ها نباشم که با پاهای کوچیک و زشتشون تو آشپزخونه ام رژه برن؟  آیا .. ؟

آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟

و شمعداني ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد ؟

 


3 دسامبر 2013

همینجوریم دوریش سخته . الان که مستاصلم و درمونده، از همیشه بیشتر جاش خالیه . اگه بود، همه چی آسونتر بود . خیلی آسونتر. خیلی خیلی آسونتر …

روزگار سخت ِ سخت ِ سخت
2 دسامبر 2013

خیلی غمگینم . خیلی خیلی خیلی ..
دیروز آرش برگشت شهر خودش، بعد از یه هفته ای که پیشم بود . ولی روز بد، بدتر شد . ساعت ۱۰ شب بود که یه موش توی آشپزخونه دیدم . یه عالمه گریه کردم و دنیال خونه گشتم و …
صبح که بیدار شدم دیدم موشه افتاده تو تله . فلک اومد انداختش دور. رفتم تله جدید خریدم، داغون و ناراحت. بعد از ۳-۴ساعت که تله رو گذاشتم یه صدای تق شنیدم و صدای جیر جیر موش و … با ترس و لرز رفتم نگاه کردم دیدم که بله! پرچم تله موش بالاست. یکی دیگه هم گیر افتادهء !ء
دیگه نتونستم تحمل کنم، اومدم خونه مریم اینا . با کلی مهربونی از پذیرایی کردن
اما هیچی از غصه ام نمی تونه کم کنه . الان رفتن که بخوابن، صدای صحبت کردنشون میاد از تو اتاق. و من دیوانه وار دلتنگ آرشم که پیشم باشه، کنارم باشه،آرومم کنه، کمک کنه، باهم حرف بزنیم و بخندیم و …ء

 و غصه دار جریان موشم، که خونه ام رو ازم گرفته .. :(( هی من کلی تلاش میکنم که خونه ام رو خونه کنم، خوشگل کنم، محل آسایش و آرامش کنم . و یهو یه موجود زشت و چندش آور و کوچیک همه چیز رو بهم میریزه … ء
و نگران درسامم، ۱۲ روز دیگه ترم تموم شده و من هزاااار تا کار دارم . و الان بدترین موقع است برای این آلاخون والاخونی و غصه خوردن و درس نخوندن … ء
و غصه این رو میخورم که هیچ کسی رو ندارم جز آرش که غصه هامو بهش بگم . نسیم تنها گزینه بوده همیشه که اونم خوب سرش شلوغه … آرش هم درس داره طفلکی . دلم نمیاد از درس بندازمش … به اندازه کافی این دو روز این کارو کردم … ء
دلم می خواد گریه کنم . های های . و نگرانی و غصه نداشته باشم … و بخوابم و بیدار بشم و همه چی خوب و درست شده باشه … دلم میخواد گـــــریـــه کنم …. :(( ء